قوله تعالى: إن الله اشْترى‏ من الْموْمنین أنْفسهمْ و أمْوالهمْ... بر ذوق عارفان و طریق خاصگیان، این آیت جاى ناز دوستان است و میدان اسرار صدیقان، و تهنیت مومنان، تهنیتى زیبا و تشریفى بسزا، تهنیتى که دل را انس است و جان را پیغام. آرایش مجلس است و سرمایه مفلس. زینت زبانها و زندگى دلها. تهنیتى کریم، از خداوندى کریم، در ذات کریم و در صفات کریم، و در مهر کریم و در نواخت کریم و در بخشش کریم. رهى را بفضل خویش مى‏بخشد آن گه بخشیده خود ازو باز میخرد.


خود میدهد خود معاملت میکند و در آن معاملت، سود همى رهى را مى‏بخشد و زیان خود مى‏پذیرد اینست نیکوکارى و کریمى. اینست مهربانى و لطیفى.


در توریة موسى است که: الجنة جنتى و المال مالى، فاشتروا جنتى بمالى فان‏ ربحتم فلکم و ان خسرتم فعلى. یا بنى آدم ما خلقتکم لا ربح علیکم انما خلقتکم لتربحوا على.


رب العالمین در ازل پیش از وجود بنده، بنده را بخرید. خود بایع بود و خود مشترى. خود فروخت و خود خرید، و در شرع مصطفى روا نیست که در معاملت، بایع و مشترى یکى بود، مگر که پدر باشد، که از شرط شفقت و انتفاء تهمت و کمال مهربانى و مهر ابوت، او را رواست، پس چه گویى در خدا که رأفت و رحمت وى در بنده بیش از آنست، و مهربانى وى بى‏کران است و مهر وى افزون از آن است، چون در حق پدر رواست، در حق خالق مهربان اولیتر و تمامتر، و انگه دانست رب العزة که بنده، بد خوى و بد عهد و بى‏وفاست و بوقت بلوغ اعتراض کند آن راه اعتراض بوى فروبست که نفسى پر عیب و پر آفت خرید، ببهشتى پر ناز و پر نعمت. نفسى که محل شهوات و بلیات است، ببهشتى که قرب حق را مراتب و درجات است، و در معاملات شرعى جایى که ثمن بر مبیع بیفزاید راه اعتراض در آن بسته شود. و آن گه نفس خرید و قلب نخرید از بهر آن که قلب دل است و دل بر محبت و مهر حق وقف است و بر وقف، خرید و فروخت روا نبود.


و نیز شرط مبایعت تسلیم است، آنچه تسلیم وى ممکن نیست، در شرع، بیع و شرى در آن روا نیست. مرغ بر هوا و ماهى در دریا نفروشند، که تسلیم آن آسان نیست. حال دل بنده همین است و تسلیم آن ممکن نیست، تا رب العزة میگوید یحول بیْن الْمرْء و قلْبه.


قال النصر آبادى: اشترى منک ما هو صفتک و القلب تحت صفته فلم یقع علیه المبایعة.


قال النبى (ص): قلب ابن آدم بین اصبعین من اصابع الرحمن.


و گفته‏اند نفس دربان دل است بجاى چاکر ایستاده رعیت‏وار در خدمت، و دل در محل شهود است، محمول ربوبیت، سلطان‏وار همى راند ملکت، پس چون نفس که چاکر است قیمت وى بهشت آمد با خزائن نعمت چگویى دل را با آن همه زلفت و قربت. قیمت وى چه باشد مگر جوار حضرت عزت و دوام مشاهدت و رویت.


پیر طریقت گفت جوهرى است بر خاک افتاده میان راه، عالم از قیمت آن جوهر ناآگاه، صاحب دولتى بسر آن رسید ناگاه، پادشاهى جاوید یافت بى‏طبل و کلاه، از قیمت آن جوهر بر راه چیزى نکاست، قیمت آن جوهر هم که دى بود بجاست. نور جوهر کرا تابان است، آن را که عنایت معلوم است. گله برخاست، ابتداء به بر کى کرد، و از آغاز، این کار که خواست. درخت مهر که کشت، و سراى دوستى که آراست. پس با چندین لطف، این بد اندیشى چراست. روز خریدارى عیب میدید و گفت که رواست.


الهى! این همه شادى از تو بهره ما است چون تو مولى کراست؟ و چون تو دوست کجا است و بآن صفت که تویى از تو خود جز این نرواست، و تا مى‏گویى که این خود نشانست و آئین فرد است، این پیغام است و خلعت برجاست، صبر را چه روى و آرام را چه جاست.


روزى که سر از پرده برون خواهى کرد


دانم که زمانه را زبون خواهى کرد

گر زیب و جمال ازین فزون خواهى کرد


یا رب چه جگرهاست که چون خواهى کرد

فاسْتبْشروا ببیْعکم الذی بایعْتمْ به... این باز تشریفى دیگر است و تخصیصى دیگر. میگوید شاد بید رهیگان من، بنازید در معاملت که کردید با من، رامش کنید بنام من، بیاسائید بنام و نشان من، کسى که بیعى کند، همه شادى وى ببهاى مبیع بود، هر چند که ثمن نیکوتر و افزونتر، شادى وى بیشتر، رب العالمین نگفت بثمن که یافتید شادى کنید، بل که به بیع که با من کردید و معاملت که با من در گرفتید شادى کنید. چه غم دارد او که وى را دارد، کرا شاید آنکه قرب وى را نشاید؟


در زبور داود است: اى پسر آدم، چرا وا غیر من دوستى گیرى که سزاى دوستى منم، چرا نه با من بازار کنى که جواد و مفضل منم، چرا با من معاملت نگیرى که بخشنده فراخ بخش منم، یا تجار الدنیا ربح الدنیا یفنى و ربحى یبقى: ما عنْدکمْ ینْفد و ما عنْد الله باق، و الْباقیات الصالحات خیْر عنْد ربک ثوابا و خیْر أملا فاسْتبْشروا ببیْعکم بیعى که در ازل خود کرد و ما نکردیم، بنام ما باز کرد و به ما باز خواند که آن بیع که من کردم شما کردید. هم چنان که مصطفى را گفت: و ما رمیْت إذْ رمیْت و لکن الله رمى‏ اشارت است بنقطه جمع و تحقیق تفرید. نسیم ازل دمیده و برق یگانگى درخشیده و رهى را از دست آب و خاک ربوده دوگانگى با عدم و حقیقت صافى شده منى عاریت کشته:


آشوب جهان همه حدیث من و تو


بگذار مرا همه جهان گلشن تو

التائبون الْعابدون... صفت مومنان است و سیرت آشنایان و آئین دوستان.


پسینان این گیتى پیشوایان آن گیتى، گواهان انبیاء و شفعاء خلق، سادات دنیا و دوست‏داران دین، و دوست داشتگان حق، طبقات ایشان درین آیت بنظام پسندیده یاد کرد و ایشان را بر آن ستوده و بدان گواهى داده و ابتدا که کرد بدون ترین ایشان کرد. نخست فروتران را یاد کرد: تائبان و از گنه بازگشتگان، تا خجل نمانند دل گیرند و امید تازه دارند، گفت: التائبون، از گناه باز گشتگان‏اند، عذر دهان و پشیمانان‏اند.


الْعابدون پرستگارانند امر گزاران‏اند خدمت ورزان‏اند.


السائحون حاجیان‏اند روزه‏داران‏اند علم جویان‏اند.

الْحامدون ستایندگان آزادى کنندگان‏اند، ثناگویان‏اند.


الراکعون متواضعان‏اند خدمتکاران‏اند در فرمان بردارى به پیرى رسیدگان‏اند.

الساجدون نماز کنندگان‏اند. متضرعان‏اند. جلال مرا روى بر خاک نهندگان‏اند.


الْآمرون بالْمعْروف خلق را بدین فرمایندگان‏اند. موذنان و با طاعت خوانندگان‏اند. متناصحان و یکدیگر را پند دهندگان‏اند.


و الناهون عن الْمنْکر سلطانان دادگران‏اند مذکران و خلق از شر فرود آرندگان‏اند. و بجان و دل آن را پذیرندگان‏اند.


و بشر الْموْمنین بشارت ده مومنانرا که هر چه از ایشان تقصیر است بى‏نیازى من برابر آنست و هر چه از ایشان ناپسند است مهربانى من بر سر آنست و هر چه رهى را امید است فضل من برتر از آنست. بشارت ده مومنانرا که چون ایشان را میگزیدم عیب مى‏دیدم، نپسندیدم تا بیشر بنهانها وارسیدم، رهى را به بى‏نیازى خود چنان که بود خریدم. قال ابن عطاء: لا تصح العبادة الا بالتوبة و لا التوبة الا بالحمد على ما وقعت علیه من طریق التوبة، و لا یصح الحمد الا بمداوة السیاحة و الریاضة، و لا هذه المقامات و المقدمات الا بمداومة الرکوع و السجود، و لا یصح هذه کله الا بالامر بالمعروف و النهى عن المنکر، و لا یصح شى‏ء مما تقدم الا بحفظ الحدود ظاهرا و باطنا، و المومن من یکون هذه صفته، لان الله عز و جل یقول و بشر المومنین الذین بهذه الصفة. در آثار بیارند که فردا در رستاخیز قومى را از این امت بترازوگاه آرند و فریشتگان که بر ایشان موکل باشند بدیهاى ایشان شمردن گیرند، که بار خدایا بد عهدانند بى‏وفایان‏اند، فراموش کاران‏اند، گنه کاران‏اند، دلیران و شوخان‏اند. رب العزة گوید جل جلاله: از آنجا که کردار ایشان است چنان‏اند و از آنجا که کرم و عفو ماست، تائبان‏اند، عابدان‏اند، حامدان‏اند، روزه داران‏اند، نماز گزاران‏اند، دوستى ما بجان و دل خواهان‏اند و بمهر ما یکتا گویان‏اند، زبان حال بیچارگان بنعت انکسار و افتقار میگوید که، خداوندا اگر فاسقیم و اگر عابد، چنان که هستیم آن توایم و بداشت توایم، برخواست تو موقوف و به بندگى تو معروف، از تو گذر نه و بى تو بسر نه.


بنده گر خوبست گر زشت آن تست


عاشق ار دانا و گر نادان تراست